چرا مذهب شیعه را برگزیدم؟
از عالم گرانمایه ، شیخ علی رشتی که از علمای بزرگ و پروا پیشه نجف اشرف در روزگار خویش بود ، آورده اند که از شهر مقدس کربلا عازم نجف بودم که از راه « طریوج »سوار بر قایق ، حرکت کردیم .
در میان قایق یا کشتی کوچک ما ، گروهی به بازی و سرگرمی های دور از ادب و نزاکت مشغول بودند ، اما مردی به همراه آن گروه بود که در بازی های سبک و بی ادبانه آن آنان شرکت نمی جست و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت می کرد و ادب و اخلاق انسانی را رعایت می کرد. دوستانش او را به تمسخر می گرفتند . به او زخم زبان می زدند و گاه مذهب و راه و رسم دینی اورا ، مورد طعن و استهزاء قرار می دادند . از او پرسیدم که چرا از همراهان خویش دوری می جوید و با آنان همراه و همگام نیست ؟
پاسخ داد : اینان همه از بستگان و نزدیکان من هستند و در مذهب از اهل سنت می باشند . پدرم نیز سنی مذهب اما مادرم اهل ایمان و تقوا می باشد و از پیروان خاندان وحی و رسالت خودم نیز از نظر مذهب از گروه پدرم بودم ، اما خداوند بر من نعمتی گران ارزانی داشت و به برکت سالارم حضرت صاحب الزمان شیعه شدم . »
یاابا الصالح !
ازاو دلیل شیعه شدن و سبب هدایتش را پرسیدم .
گفت : نام من یاقوت است و روغن فروش می باشم که در حله تجارت می کنم .
یک بار برای خرید روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خرید مقدار زیادی روغن به همراه کاروانی ناآشنا به سوی شهر خویش حرکت کردم . شب هنگام درمیانه راه درنقطه ای بار انداختیم و برای استراحت توقف کردیم . بامداد آن شب ، هنگامی که از خواب بیدار شدم دیدم کاروان رفته ومرا وانهاده است .
در پی کاروان به راه افتادم و راه از بیابان های خشک و خالی می گذشت ، از بیابان هایی خطرخیز و ناهموار و نا امن ، راه را گم کردم . سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگی در آن بیابان گرفتارآمدم .
هنگامی که دستم از همه وسایل عادی قطع شد ، در اوج گرفتاری و نا امیدی دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان کمک خواستم اما خبری نشد .
گذشته ام بسان برقی از نظرم عبور کرد . به یادم آمد که گاه از مادرم شنیدم که می گفت : « ای پسرم ! دوازدهمین امام ما شیعیان زنده است کنیه اش اباصالح می باشد واوست که گمشدگان را ، ارشاد ، بی پناهان را ، پناه . ناتوانان را یاری می کند .»
با خدای خویش پیمان بستم که اگراین امام راستین و گرانمایه ، پناهم دهد و مرا از ورطه هلاکت نجات بخشد به پیروی از مذهب شیعه مفتخر گردم و در همان حال خدای روی آوردم و با قلبی لبریز از اخلاص و ایمان از پرده دل ندا دادم که :
یا ابا صالح
شگفتا که دیدم بزرگ مردی در کنار من ایستاده و با من همراه شد . خوب نگاه کن دیدم عمامه سبز دارد و با شکوه شکوه و عظمتی وصف ناپذیر ، راه را به من نشان داد و به من دستور داد که به پیروی از خاندان وحی و رسالت کمر همت بندیم و به مذهب شیعه ایمان آورم و فرمود : اینک به روستایی خواهی رسید که همه مردم آن شیعه هستند ، از همین جا برو !
پاسخ داد :
یعنی : نه ! ... چرا که الان انسان های بی شماری با راز و نیاز و به بارگاه خدا از من که بنده ی خدا و حجت او هستم ، کمک می خواهند و من می روم تا آن مدد کنم .
و آن گاه رفت و از نظرم ناپدید شد .
اندکی راه آمدم و به روستایی رسیدم که فاصله ی بسیاری از منزلگاه دیشب کاروان داشت و من راه را همان جا گم کرده بودم . وارد روستا شدم و در آن جا به استراحت پرداختم که کاروانیان تازه پس از یک شبانه روز ، به آن جا رسیدند .
آری ! به شهر حله آمدم و به خانه عالم گرانمایه آیت الله آقای قزوینی رفتم و داستان شگفت انگیز خود را به او گفتم و آن مرد علم و ایمان مسائل و مفاهیم مذهبی و برنامه های دینی خویش را طبق مذهب خاندان وحی و رسالت آموختم .
منبع : امام مهدی از ولادت تا ظهور
نویسنده:آیت الله سید محمد کاظم قزوینی
پایگاه اطلاع رسانی یاسین
:: موضوعات مرتبط:
مهدویت ,
,
:: برچسبها:
چرا ,
مذهب ,
شیعه ,
مهدی موعود ,
منجی بشریت ,
:: بازدید از این مطلب : 3602